محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

محیا این روزها چی میگه؟؟؟

خیلی جالبه که با اینهمه زبونی که میریزی خیلی کلمه ها رو اشتباه میگی و آدم کلی خنده اش میگیره. بخصوص اینکه تو تشخیص حرف اول خیلی از کلمه ها مشکل داری و کلی با اداشون خوردنی میشی. مثلا: هرشاد (فرشاد)!! آنندگی (رانندگی)!! آنی (مانی) و گیسکوییت (بیسکوئیت) قورباره (قورباغه) . شاید هم ادات باشه چون من هم که سه ساله بودم تازه یادم اومد که کلمات رو اشتباه تلفظ کنم و به اول همشون ش بذارم. مثلا شاشون (همون داداشجون)!! .. والا وضع من از شما بدتر بود مادر.. تو حموم گوشواره ات افتاد و تا متوجه شدم گفتی: وااای آنی . فردا چطوری مهد کودک برم همه منو اینجوری میبینن!!! قربونت برم قرتی خانم که یه لنگه گوشواره اینقدر برات مهمه..امروز ه...
28 آبان 1391

کشتی توت فرنگی

چند تا عکس: مانی رفته بود تو سمینار ستاد نانو جایزه شو بگیره.( مثل پارسال). بزن دست قشنگو به افتخارش و شما مثل یه دختر خوب پیش بابایی موندی و من هم خیلی دیر رسیدم خونه. آخه بارون شدید و ترافیک از غرب به شرق، دوساعتی منو معطل کرد. شما هم از تی وی کشتی میدین و با هم کشتی میگرفتین. بابایی میپرسید آزاد یا فرنگی و شما میگفتی توت فرنگی. اینهم عکسای مسابقه.. و محیای پیروز: راستی خاله فرزانه هم بدون آیاتای اومد خونمون و شما از نبود آیاتای خیلی ناراحت شدی . هرچند خود خاله رو هم خیلی دوست داری. چند دست لباس براتون خریدیم و دوتاش هم یکجور.به خاله فرزانه قول دادم اول اون عکساشو بذاره.. عکسای مان...
24 آبان 1391

فرمایشات محیا خانمی

کاش همشو یادم میموند وبلاگ میشد بمب خنده. خانمی رو دیروز از مهد تحویل گرفتم. دیدم خانمش میگه مامان محیا همونجور که گفته بودین محیا رو نخوابوندم اما با چه مکافاتی باهاش بازی کردم تا بقیه بیدار نشن. منو داری اون لحظه به خانمش چیزی نگفتم اما از یه بچه سه سال نشده، خالی بستن به این گندگی دوتا شاخ تو سرم ایجاد کرد. تو راه خوابیدی تا 7 غروب و منم هم حسابی به کارام رسیدم. دیدم بد نگفتی همچی. از خودت هم که پرسیدم گفتی خودت گفتی دیده!!! من دروغ نگفتم!!! نمیدونم از رو کدوم حرفم اینو برداشت کردی.. - شب پرسیدی: مانی!!! (جدیدا آنی!!!) استعلاجی چیه؟؟ من همینجور موندم. نگو بابایی داشته تلفنی به دوستش میگفته سه ماه استعلاجی گرفتم و شما ...
21 آبان 1391

محیا این روزها

این روزها حرف زدنت خیلی جالب شده. تو ماشین باباکرم آقای آصف رو گوش میدادیم و شما همراهی میکردی: باباکمر!!! دوست دایَم!!!! به نی نی های کوچیک میگفتی گَ گَ . اما توماشی دیدم میگی مانی آیاتای گَ گَ نیست. baby اء!!! منو داری گفتم کی گفته. گفتی خاله گفته و فهمیدم تو مهد یاد گرفتی. محیا: باباعلی نگو مام بزرگ بگو مامان بزرگ!!!! بابایی رفت نون بخره، محیا : بابایی کجا میری؟؟ . باباعلی: میرم نون بخرم. محیا : باشه اما نون نرم بخریها. نون سفت نخر!!! شب تو خواب گریه میکردی و حتی منو زدی و میگفتی: هویجمو صِف نکن. یعنی نصف نکن. قربونت برم که دقدقه های شبت اینقدر کوچیکه!!! فرداش بهت میگفتم خودت خنده ات گرفته بود.....
20 آبان 1391

نی نی داداشی همه جا

واقعا حمل نی نی داداشی و بودنش همه جا، واسم معظلی شده. تو را پله، کنار دنده ماشین، سر میز غذا واااااای خدایا.. این جا هم به روایت تصویر نی نی داداشی تو بانک:   این هم خودت تو بانک که حتما باید با خودکارهای کنار باجه، نقاشی بکشی: یکبار تو ماشین زمانیکه دنبال دنده میگشتم و فقط دستم رو نی نی داداشی بود خیلی عصبانی شدم و میخواستم از شیشه ماشین پرتش کنم بیرون تا واسه همیشه از شرش راحت بشم اما عواطف کودکانه ات جلو چشمم اومد و اینکارو نکردم. شبا هم که بیدار میشی و چند سانت ازت فاصله پیدا میکنه، کلی گریه و من نصفه شب از زیر پتو باید بگردم دنبالش اینجا هم که پرتش کردم تو حموم آخه انداختیش تو ظرف آشت: کلی عرو...
20 آبان 1391

محیا و تعطیلات غدیر

واسه دختری ام یه تریپ جدید زدم و برای رفتن به شمال آمادش کردم: عاشق قدتم مادر. که از همون سونو دکترت گفت عجب دختر خوش قد و بالایی..(اسپند یادم نمیره) این سری ماشین خودمونو نبردیم و شما و بابایی صبح چهارشنبه با عمه اینا رفتید شمال چون من باید سرکار میرفتم عصرش با اتوبوس تنها اومدم. و البته از شب قبل مریض شدی و بردنت دکتر و بعد راه افتادین. ةآمپول سختی هم خوردی و کلی گریه کردی و منو صدا میزدی. آخه دیگه آلرژیت خیلی عود کرده و با دارو جواب نمیده. داروی دیگه ای هم نداد. من نمیدونم که کی باید تموم بشه این لعنتی. اما خداروشکر آب و هوای عالی اونجا حالتو خوب خوب کرد!!! فکر کنم دیگه باید جمع کنیم بریم شمال زندگی کنیم.. ...
15 آبان 1391

اگه گفتی کیه؟؟

این عکس رو بعد از چند سال پیدا کردم و از روش عکس انداختم. واسه همین کیفیت نداره: خانم سفیده کیمیاست که الان اول دبیرستانه و قهوه ای هم مرجان خانمی دخمل خاله ارشد شما. دقیقا همسن الان شماست. هرچند هردو از لحاظ صورت کپ باباهاتون هستین اما این عکسو گذاشتم که ببینی چقدر از لحاظ استیل و فرم کلی شکل همید. بقول خاله جون که همش میگه محیا منو یاد بچگیهای مرجان میندازه. مرجان الان سال دوم دبیرستان و از بچه های تیزهوشانه. امیدوارم که بقول باباعلی شما هم وقتی بزرگ شدی مثل اون خانم بشی. ...
15 آبان 1391

محیا و عید قربان

اینهم چند تا عکس از محیا خانمی و ببعی هایی که خونه مامان بزرگ و مادرجون کشتن: یکعدد محیا خانمی: ژست محیا کنار گوسفند بیچاره: و یه ژست دیگه: این هم بقول علیرضا اسکی روی موزاییک: تو این عید به محیا خیلی خوش گذشت و کلی هم عیدی گرفت و کلی هم کباک خورد. یادش بخیر خیلی بچه بودم اما خوندن دعای ذبح گوسفندو من میخوندم و کلی از عموهام عیدی میگرفتم. محیا یه روز قبل عید به درخواست همکارای خاله جون عسل یه سری به دانشگاشون زد. از نگهبانی  این خانمی رو گرفتن بغلش و خانمی با کفشای بلندش کل طبقاتو گذاشت رو سرش. دوستای خاله جون بهش میگفتن خاله ریزه. دانشجوها هم که دنبال سوژه: ...
15 آبان 1391

دردانه من

این هم یه عکس تقدیم به همه اونایی که تو نبودمون دلشون واسه ما تنگ میشه: محیا ژست مودبانه بگیر. این کارها یعنی چی؟؟؟!! فدای خندیدنت. دندونات هم که اصلا فاصله ندارن: و تیپ زمستونه تو مهد: اون نی نی داداشی زشتت هم که همش همراته. به خانم سیفی گفتم بابت نی نی داداشی شهریه بگیر. آخه هر روز میاد مهد ...
9 آبان 1391